محل تبلیغات شما

دنیای پونی



پارت جدییییید

#پارت 3-عشق پنهان

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

که یکدفعه صدای انفجار اومد. از صدای بلندش فهمیدم انفجار در نزدیکی مدرسه ی ما بوده. خانم بوسیه فریاد کشید

 

_بچه ها فرار کنید. جون خودتون رو نجات بدین. 

 

بچه ها همه از مدرسه رفتن بیرون. آدرین که منو دید دستو گرفت و برد بیرون. 

 

*آدرین چیکار میکنی؟. دستم درد گرفت

 

و بعد دستشو ول کرد و رفت. بالا سرمو نگاه کردم. یه فرد آکوماتایز بود. سریع رفتم یه جایی از مدرسه تا تبدیل شم. 

 

#از زبان آدرین

 

دست مرینتو ول کردم تا یه جا برم تبدیل شم. یکدفعه دیدم دیواری که جلوم بود مرینت پشت اون قایم شده بود ولی نمیتونست منو ببینه. یکدفعه دیدم داره با یه موجودی حرف میزنه. نه. این امکان نداره. او ن. اون خود لیدی باگه

#پارت 2-عشق پنهان

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

رفتم خونه و ناهارو خوردم.زینگ،زینگ.رفتم درو باز کردم.آلیا بود.دستش یه دفتر و خودکار بودش.

 

_نمیای بریم.؟

 

*چرا الان میام.

با آلیا رفتیم بیرون.یه بستنی از آندره بستنی فروش خریدیم و رویه صندلی میزدار نشستیم.

 

*خوب ببینم ایده ای داری.؟

 

_معلومه که دارم!.بذار بگم.عموی من یه رستوران داره.میتونیم ازش بخوایم مهمونی رو اونجا بگیریم.پول داری؟.من زیاد پول دارم!.تو داری؟.

 

*آره دارم ولی کمه هااا.گفته باشم.

 

_خیلی خوب.باشه.همون پول کافیه.اون میشه برای غذا و شیرینی.

 

منو آلیا م کردیم و قرار شد آلیا بره پیش عموش و رستورانو برای مهموپ بخواد.بعد از چند دقیقه آلیا بهم پیامک فرستاد که عموش قبول کرده.بعد از این رفتم رخت خواب و خوابیدم.صبح بلند شدم و صبحانه خوردم و رفتم مدرسه.توی مدرسه همه بچه های کلاس داشتن با لبخند به ما نگاه میکردن.وایییی چقدر خجالت کشیدم.از پشت سرم یه صدای آشنایی اومد که اسممو صدا میکرد.برگشتم دیدم آدرین بود.

 

_سلام مرینت

 

*سل.ام آدرین

 

_خیلی خوشحالم چون پدرم بهم اجازه رو داد که بیام مهمونی.

 

*چه خوب.وای چقدر خوشحالم که تو ام میای.

بعد از صحبت،آدرین و من با هم رفتیم کلاس.خانم بوسیه درمورد موضوع داشت م میکرد.

 

_خب مرینت و آلیا ایده هاتون رو بگید.

من و آلیا ایده هارو گفتیم و گفتیم همه بچه های کلاس دعوتن.من داشتم حرف میزدم یه دفعه چشمم خورد به آدرین که داشت با ذوق به حرفامون گوش میداد.صورتم داشت از خجالت به رنگ بنفش میشد.آلیا زد به آرنجم و گفت

 

_دختر میدونم داری به چی فکر میکنی.الان بهش نگاه نکن.وگرنه بازم گند میزنی.

داشتیم حرف میزدیم که یکدفعه.


یه رمان میراکلصی

 اخبــــــ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ای شاد و پویا یادداشت های من درباره احمدآباد اردکان